ادبیات مهاجرت
شعری از عباس صفاری - ساکن لاگونا بیچ - کالیفرنیای جنوبی
این شهر در نقشه ی هیچ کشوری نیست
از اردیبهشت هر شهری
خانه ای آورده ام
و خیابان ها
از ترانه های فراموش شده ای آمده اند
که شب زنده داران حرفه ای را
به خانه می رسانند.
خورشید طلایی را
در روز روشن
از گلدان ون گوگ دزدیده ام
ستارگان همه
از گریبان زنم
سر ریز کرده اند
و ابرهای پراکنده
خاطره ی نامه ایست بی پاسخ .
اما
غیر از این آینه ی ترک خورده
آسمانی که برازنده ی آن باشد
هنوز نیافته ام.
همسفر قدیمی ام مه
سنگفرش خیس خیابان ها را
از لندن آورده است
دریا و پرندگانش
هدیه ی دخترم لیلاست
رودخانه را دوست دریا دلم احمد
( بی مشورت با همشهریانش)
از اصفهان فرستاده است
برج ساعت میدان هم
خود سرانه آن وسط
سبز شده است
عقربه هایش را اما
من شکسته ام .
شهر را طوری ساخته ام
که هیچ قراری به هم نخورد
و هیچ صدایی نا تمام
باز نگردد
تمام اشکال هندسی را
دوایر مسخ شده ای فرض کرده ام
خیابان های صبح را گفته ام
به دریا ختم شوند
و خیابان های شب هر کدام
به یکی از برکه های ماه
فرو ریزند .
رنگ حادثه را یکدست
آبی گرفته ام
رنگ اشتیاق را بنفش
رنگ عادت را سیاه
انتظار هم که خواهر مرگ است
بی رنگ بی رنگ
پشت دروازه خواهد ماند .
بی اجازه ی من اینجا
هیچ تنابنده ای
آب نمی خورد
هیچ برگی از درخت نمی افتد
هیچ پرنده ای نمی خواند
و هیچ موجی به ساحل نمی رسد .
من تنها ساکن این شهر نیستم
اما اولین و آخرین مالک آنم.
سنگ اول آنرا
در خوابی گذاشته ام
که دیگر به یاد نمی آورم
و سنگ آخر آنرا
شما خواهید گذاشت
در باران سیاه قامتی که جز انتظار
هیچ خویشاوندی ندارد .
بر گرفته از کتاب دوربین قدیمی . چاپ تهران . نشر ثالث .۱۳۸۱ .